مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

روز های زندگی من

ضحی یا آلوین

اینم عکسی که ساره جون از ضحی خوشگله برام فرستاده بود که دلم براش ضعف رفت و با اجازه ی عمه جونش می ذارم تو وبلاگمون نمی دونم کارتون آلوین و سنجاب ها رو دیدید یا نه؟ اینم عکس آلوین خودمون: جیگرتوووووووووووووووو سنجاب کوچولو ...
29 آبان 1391

اتاق جدید مهدیار جون

اینم عکسای اتاق مهدیار جون که قول داده بودم بذارم و فراموش کردم با یادآوری مامان محمد فرهام جون عکسها رو گذاشتم ممنون مامانی محمد فرهام که یادآوری کردی اینم لوستر اتاق گل پسرم که هنرنمایی زری مامانه با باقیمانده ی کاغذدیواری اتاقش ...
22 آبان 1391

مرغ عشقای جدیدمون

بابایی صبح قفس مرغ عشقا رو برد تا برای آقا مرغ عشقمون یه دختر مناسب انتخاب کنه و به سلامتی بیارتشون خونه ظهر اومد خونه با یه تلویزیون LED برای آقا پسر گلش که کلی از دیدن تلویزیون جدید خوشحال شد خلاصه اینکه مرغ عشق ها رو هم آورد یکی سفید مثل برف و دیگری سفید و آبی من با حالت تعجب فراوان: پس کوششششششششش آقا مرغ عشق خودمون بابایی: یکی از دوستام برده براش جفت بخره آقاهه گفته که این دو تا جفتن و خوب هم می خونن اون رو داده و این دو تا رو گرفته من کلـــــــــــــــــــــــــــــی شرمنده ی آقا مرغ عشقه شدم، آخه هم عزادارش کردم و هم آواره حالا خانم مرغ عشقه هم حلالم کنه این آقا...
22 آبان 1391

قرآن و لبخند

شب ها موقع خواب مهدیار کنار تختش می شینم تا خوابش ببره معمولاً یا با کامپیوتر کار می کنم یا براش کتاب می خونم یا خودم مطالعه می کنم پریشب کنار تختش نشسته بودم و قرآن می خوندم ولی مهدیار به هیچ عنوان فاز خواب نداشت چون ظهرش خوابیده بود ساعت دیگه نزدیک یازده شب بود که به مهدیار گفتم تمومش کن و بگیر بخواب و با اخم بهش نگاه کردم و ادامه ی قرآنم رو خوندم مهدیار: مامان چی شده چرا عصبانیی؟ مامان: از دستت ناراحتم مهدیار: مامان آدم که قرآن رو اینجوری نمی خونه، قرآن رو باید با لبخند و خوش اخلاقی بخونی مامان کلاً شرمنده شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد ...
22 آبان 1391

قربون قلبت

چی بگم از این زبونت که می دونی چه جوری مامان رو روی انگشت بچرخونی هر حرفی بهت می زنم کم نمیاری که: تا دعوات کنم می گی من یه بچه ام چرا منو دعوا می کنی دلمو آب می کنی   کلی باهات حرف زدم که دیگه تو مغازه که میریم هر چی می خوای خریده نمی شه پس نباید داد و بیداد و گریه راه بندازی امروز که از مهد میامدیم پول بهت دادم تا زودتر بری تو مغازه و سی دی کارتون رو بخری تا من برسم آخه بابا میثم می گه بذار تنها بره تو مغازه اینقدر دنبالش نرو خلاصه اینکه دیدم مسیر رفته رو داری با سرعت بر می گردی دو تا بچه دم مغازه دیده بودی که دارن بستنی می خورن گفتی منم بستنی می خوام گفتم باشه خونه داریم گفت...
20 آبان 1391

مرغ عشقمون مرد

کلی گریه دارم دیروز مرغ عشق مهدیار جونم مرد دیروز صبح مشغول تمیز کردن خونه بودم که یادم افتاد برای مرغ عشقها باید غذا بریزم رفتم دم قفسشون هر کاری کردم خانوم مرغ عشقه از روی ظرف غذا بلند نشد تند و تند مشغول خوردن غذا بود (که البته چیزی از غذاشون نمونده بود) رفتم لباسها رو پهن کنم و بعد غذا براشون بریزم وقتی برگشتم دم قفسشون دیدم خانوم مرغ عشقه افتاده کف قفس و همسر نازنینش هم در کمال خونسردی داره به این صحنه نگاه می کنه زنگ زدم به بابا میثم، بهش گفتم خانوم مرغ عشقه تلف شده بابایی هم با عمو رضا اومد و دیدن کار از کار گذشته و دار فانی رو وداع گفته من و بابایی هم شجاععععععععععععع! عمو رضا مراسم تدفین رو انجام ...
19 آبان 1391

چیکار کنم؟؟؟؟؟

عزیز مادر الان که می نویسم شما خوابیدی و من توی اتاقت نشستم و نمی دونم باید عذاب وجدان داشته باشم یا نه؟ اصلاً نمی دونم باید چه عکس العملی به خرج بدم فکر کنم همه ی مامانا یه وقتایی این طوری می شن، که اینقدر در مقابل کارهای فرزندشون مستاصل می شن که همه چی رو تقصیر خودشون می دونن منم دقیقاً همین حس رو دارم این چند وقته اینقدر بد اخلاق و لجباز شدی که اصلاً نمی شناسمت گریه که شده خوراک شب و روزت پسر خوش اخلاقی که همه مثالش می زدن حالا کلی باعث ناراحتی مامانش می شه وقتی هم باهات درمورد کارات صحبت می کنم میگی مامانی چیزی درموردش نمی خوام بشنوم آخــــــــــــــــــــــــــــــه من چی کار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ امشب عروسی دعوت بودیم، قبل از ...
19 آبان 1391